ن : مهران
ت : یک شنبه 8 ارديبهشت 1392
ز : 22:21 |
+
صدای طبل می آید. از پنجره که بیرون را نگاه میکنم بچه های محل را می بینم که جمع شده اند و وسط کوچه یک گروه کوچک عزاداری تشکیل داده اند. فکر میکنم حدود بیست نفر باشند. دو نفر طبل دارند و منظم می کوبند. چند نفر زنجیر به دست گرفته اند. یکی نوحه می خواند و بقیه سینه می زنند. پدر و مادرها بیرون آمده اند و با شوق عزاداری بچه هایشان را تماشا میکنند. چقدر خوشحالند که بچه هایشان را در این حالت می بینند. و من چقدر غمگین.
به این گروه کوچک فکر میکنم که آیا این بچه ها می دانند حسین کی بود؟ آیا می دانند در عاشورا چه گذشت؟ دلم می گیرد و بغض میکنم وقتی می بینم که اینان هیچکدام حسین را نمی شناسند.
صدای طبل است و سوز صدای نوحه خوان (که واقعا صدای زیبایی دارد و سوزناک میخواند) که اینان را جذب کرده است. احساسی که توسط جملات نوحه خوان برانگیخته می شود است که اشک در چشم آنان جمع کرده است.
اگر اینان می دانستند که درد حسین چی بود هرگز سر کوچه جمع نمی شدند و برای دختران رهگذر مزاحمت ایجاد نمی کردند. CD رد و بدل نمی کردند و به فکر خانه خالی نبودند.
آری اگر اینان حسین را می شنا ختند می دانستند که الان هم یزید داریم. شمر داریم و الان هم ظلم هست.
از سر کوچه گروه عزاداری بزرگی رد می شود و با صدای بلند می گویند حسین. من که با حسین زندگی کرده ام و با او همسفر بوده ام می دانم که همیشه می گفت خدا و در روز عاشورا هم می گفت خدا پس چرا اینان می گویند حسین؟
با خودم فکر میکنم که اگر الان حسین زنده می شد و همان حرفها را میزد و به جای مردم کوفه مردم این منطقه را دعوت می کرد این مردم در کدام صف می ایستادند. چشمم را میبندم تا ببینم چه می شود......
خدای من! باید به کمک حسین بروم . همه را روبروی حسین می بینم و این بچه ها که بر روی حسین سنگ میزنند.....
نزنید نزنید شما مگر نمی دانید او کیست؟ خدای من! خدای من! باید به کمکش بروم.
نزدیک بچه ها می شوم. از آنها می پرسم چرا بر روی حسین سنگ می زنید؟ یکی از آنها می گوید: پدرم می گوید این مرد دیوانه است.
بیشتر به صف عظیم روبروی حسین نزدیک می شوم. عجیب است! بیشتر که دقت می کنم آنها را می شناسم.
آقای ... که سر کوچه معاملات ملکی دارد و به قول خودش می تواند هر خانه ای را سه چهار میلیون بیشتر از قیمت واقعیش بفروشد جلوی صف است. سوپر مارکتی سر کوچه هم که علاوه بر بقیه اجناس برای مشتری های آشنا نوشیدنی های هشت درصد به بالا را همیشه دارد کنار اوست. آرایشگر سر کوچه هم که متخصص مواد است و نیاز جوانان محل را از نظر پودر و علف و شیشه و مواد گوناگون دیگر برآورده میکند با چند جوان دیگر کمی آنطرفترند و هر کدام زنجیری دور دست پیچیده اند بزرگتر از زنجیری که همیشه سر کوچه در دستشان بود.
بله اینها را همه می شناسم. خیلی از آنها را همه می شناسند. خیلی از مسولین دولتی و مدیران شرکتهای بزرگ دولتی و خصوصی را اینجا می بینم. جناح های سیاسی هم اینجایند. اصلاح طلبان در سمت چپ و محافظه کاران در سمت راست لشکرند.
خدای من! مداحان حسین و خیلی از نویسندگان کتابهای مذهبی هم اینجا هستند. از یکی از آنها می پرسم تو دیگر چرا؟ می گوید: این مرد افکار فاسدی دارد باید نابودش کنیم. می گویم این همان حسین است که درباره اش کتاب نوشتی. شمشیر می کشد و آنقدر به خشم می آید که می خواهد سر از تنم جدا کند. می گوید: تو می گویی این مردک دیوانه ی ..... امام حسین است. نام امام حسین را که می برد آرام می شود و شمشیر را غلاف می کند و نفس عمیقی می کشد. می گوید: می دانی که من عاشق امام حسینم و بزرگترین آرزویم دیدن جمال اوست. می گویم به خدا این همان حسین است پسر علی. خانه ما نزدیک خانه آنها بود من او را خوب می شناسم. شک ندارم که این حسین است. فریاد می زند بیایید این دیوانه را از اینجا دور کنید تا سر از تنش جدا نکردم. چند نفر می آیند و می خواهند مرا دور کنند.
آنطرفتر را که نگاه میکنم حاج آقای مسجد سر کوچه را می بینم. خودم را نزدیک او می رسانم و می پرسم شما دیگر چرا؟ می گوید: این مرد مرتد است و کافر. حکم مرتد بودنش را صادر کرده اند. فریاد می زنم این حسین است شما حتما اشتباه گرفته اید. می گوید هر که باشد کافر است چون اعتقادات ما را قبول ندارد. به ما می گوید شما مسلمان نیستید اسلام را تحریف کرده اید. معلوم نیست چه در سر دارد نه شیعه را قبول دارد و نه سنی را.
کنار حاج آقا مدیران شرکتهای خودروسازی را می بینم. تعجب می کنم و از یکی آنها می پرسم شما دیگر برای چه جمع شده اید؟ می خندد و می گوید: این مرد به همه چیز کار دارد. در همه چیز دخالت می کند. هم به کیفیت ماشینها ایراد گرفته هم به قیمت آنها و هم به طرز تولید آنها. می خواهد جلوی تولید آنها را بگیرد. وجود او برای اقتصاد ما ضرر دارد.
خیلی شخصیتهای دیگر هم هستند که دلیل حضورشان را می خواهم بپرسم ولی جنگ دارد شروع می شود و من باید برگردم و کنار حسین باشم.
نظرات شما عزیزان:
mehdi
ساعت17:01---18 ارديبهشت 1392