تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
هرچی دلت بخواد
و آدرس
mehranpicture.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
قانون عجیب و غریبی كه در دنیای امروز اجرا می شود به ترتیب زیر است.
سوییس:
- نباید لباس را در روز یکشنبه برای خشکاندن، آویزان کرد.
- نباید ماشین تان را در روز یکشنبه بشویید.
- دختران جوان نبایستی با مردان دست دهند.
سنگاپور:
- فروش آدامس غیر قانونی است.
- کشیدن سیگار در تمام مکان های عمومی غیر قانونی است.
- اگر شما به آشغال پاشی برای سه بار مقصر شناخته شوید، بایستی خیابان ها را در روز یکشنبه با یک پیشبند با عنوان: “من آشغال پاش هستم”، پاک کنید.
کانادا:
- ۳۵ درصد از برنامه های ایستگاه های رادیویی باید “محتوایی کانادایی” داشته باشند.
- شهروندان نبایستی در عموم، بانداژشان را بردارند.
- چرخیدن به راست در هنگام چراغ قرمز در هر زمانی غیر قانونی ست.
- تولید کننده های مارگارین نمی توانند مارگارین شان را به رنگ زرد تولید کنند.
دانمارک:
- تلاش برای فرار از زندان، غیر قانونی نیست.
- گزارش نکردن مرگ یک فرد، مجازات ۳٫۵ دلاری دارد.
فرانسه:
- بین ساعت های ۸ صبح تا ۸ شب، بایستی ۷۰ درصد موزیک رادیوها، متعلق به هنرمندان فرانسوی باشد.
- گرفتن عکس از افسران پلیس یا وسایل نقلیه پلیس غیر قانونی است. حتی اگر آنها در پس زمینه ی تصویرتان باشند.
- زیرسیگاری، یک اسلحه ی مرگبار فرض می شود.
کامبوج:
- تفنگ آبی نباید در جشن های سال نو استفاده شوند.
آلمان:
- هر محل کاری بایستی دیدی، هر چند کوچک، به آسمان داشته باشد.
استرالیا:
- کودکان نمی توانند سیگار بخرند اما می توانند آن را مصرف کنند.
- پیاده روی در سمت راست پیاده رو غیر قانونی است.
- تنها متخصصان برق دارای مجوز می توانند یک چراغ برق را تعویض کنند.
بهرحال، تعدادی از این قوانین منطقی به نظر می رسند. مثلا “تنها متخصصان برق دارای مجوز می توانند یک چراغ برق را تعویض کنند”. این طور نیست؟
پسر حلقه اش را در آورد و روی پیشخوان گذاشت، دختر نیم نگاهی به او کرد و سرش را پائین انداخت، پیر مرد طلافروش حلقه را روی ترازوی کوچکش انداخت، نیم نگاهی به هر دوی آنان کرد، حلقه را از روی ترازو برداشت و مشغول محاسبه قیمت شد،
پسر رویش را به سمت دختر برگرداند و با اشاره سر چیزی به او گفت، شاید فقط آن دختر میفهمید معنی این اشاره چیست، او هم حلقه اش را درآورد و روی پیشخوان گذاشت، پیرمرد اینبار نگاهی تعجب آمیز به هر دوی آنان کرد و حلقه دختر را هم برداشت، در حالی که مشغول محاسبه قیمت حلقه ها بود، از بالای عینگ بزرگش آن دو را ور انداز میکرد، دختر سرش را پائین انداخته بود و پسر به نقطه نامعلومی خیره شده بود،
هیچکدام چیزی نمیگفتند انگار هر دو در دنیای دیگری سیر میکردند، پیرمرد ترجیح داد چیزی نگوید، دسته اسکناسی را از زیر پیشخوان در آورد و مشغول شمارش شد، همینطور که داشت اسکناسها را میشمرد از شیشه جلوی پیشخوان چشمش به دستان آن دو افتاد، آنچنان دستان یکدیگر را میفشردند که انگار میترسیدند باد بیاید و دیگری را با خود ببرد، پیرمرد دسته اسکناس را روی پیشخوان گذاشت و گفت: آقا راضی باشین.
پسر دسته اسکناس را برداشت و شروع به شمردن کرد، هنوز چند تای آن را نشمرده بود که دسته اسکناس را داخل جیبش گذاشت و از پیرمرد تشکر کرد، نگاهی به دختر کرد و هر دو به طرف درب مغازه رفتند، پسر مانند عقابی که بال میگشاید تا فرزندانش را از باد و طوفان در امان دارد، دستش را به دور شانه دختر انداخت،
نگاه معنی داری به او کرد و آهسته او را به خود فشرد، دختر دستمالی از جیبش در آورد و بطرف صورتش برد و هر دو از مغازه خارج شدند. پیرمرد طلافروش با ناباوری این صحنه را تماشا میکرد، در تمام سالیان دور و دراز زندگیش بسیار دیده بود جوانانی را که با دنیائی امید و آرزو برای خرید حلقه نامزدی میامدند و با چه ذوق و شوقی بعد ازخرید حلقه از او تشکر میکردند و دست در دست هم، لبخند زنان از آن مغازه خارج میشدند و میرفتند تا نوبت دیگری برسد. بسیار هم دیده بود کسانی را که حلقه هایشان را برای فروش میاوردند و آنرا مانند موجود مزاحمی روی پیشخوان می اندازند تا از شرش خلاص شوند اما، هرگز ندیده بود اینچنین عاشقانه به سراغش بیایند و وقتی حلقه هایشان را بر روی پیشخوان میگذارند، بغض گلویشان را بفشارد.
پیرمرد دلش طاقت نیاورد، حلقه ها را برداشت و به شتاب از مغازه خارج شد، چند قدم آن طرف تر دختر و پسر را دید که آهسته و بدون هیچ شتابی، انگار سنگینترین وزنه های دنیا را به پاهایشان بسته اند، به طرف انتهای خیابان میروند، بدنبالشان دوید و دستش را بر روی شانه پسر گذاشت، پسر بسوی پیرمرد برگشت و گفت: بله بفرمائید، پیرمرد با لحنی آرام و دلنشین گفت: پسرم حلقه را که نمیفروشند و سپس حلقه ها را که در دستان پر چین و چروکش بود بسوی او دراز کرد و گفت: این حلقه بهترین یادگار شماست، پولش هم پیش شما بماند، هر وقت داشتید بدهید، اصلاً این شیرینی عروسیتان.
پسر نگاهی به دختر کرد و با صدای بغض آلودی به پیرمرد گفت: اگر میذاشتن عروسی کنیم، حلقه هامون رو نمیفروختیم. دختر دیگر طاقت نیاورد، بغض امانش را بریده بود، بازوی پسر را گرفت و با فشار محکمی بطرف خود کشید و گفت: بیا بریم عزیزم.
پیرمرد هاج و واج کنار خیابان ایستاده بود و دور شدن آن دو نفر را نگاه میکرد، دستمال کوچکی را از جبیش در آورد، عینکش را برداشت و آهسته قطره اشکی را که از گوشه چشمش سرازیر شده بود پاک کرد .....
داوود: دیوید
ابراهیم: آبراهام
میخائیل و میکائیل: مایکل و میکل و میچل و و مایک
جبرئیل: گابریل
سارا: سارا
دانیال: دنیل و دنی
کورش: سیروس و سایروس و کورس
مریم: مری و ماریا و ماریا
یوسف: ژوزف و جوزپه و جو و جوزف
یحیی: یوهان و جوهان و جوآنّی و ژوهان و خوآن و ایوان و یان و جان
اسماعیل: سموئل
آدم: آدام
موسی: موشه
یعقوب: ژاکوب و یاکوب
اسحاق: ایساک
بنیامین: بنجامین
یاسمن: جاسمین
نرگس: ناراسیس
استادی سر کلاس درس مشغول درس دادن بود.بعد از چند لحظه رو به دانشجویان کرد و گفت:از شما سوالی دارم.میخواهم همه ی شما نظرتان را در مورد آن بگویید.دانشجویان آماده ی پرسیدن سوال بودند.استاد گفت:آیا شما میتوانید خدا را ببینید؟دانشجویان گفتند:نه.معلوم است که خدا دیدنی نیست.استاد گفت:شما میتوانید صدای خدا را بشنوید؟دانشجویان گفتند:نه...آن ها مشغول صحبت با هم بودند که چرا استاد این سوال ها را میپرسد که ناگهان استاد گفت:پس میتوانیم نتیجه بگیریم که خدا وجود ندارد...دانشجویان تعجب کردند...ناگهان یکی از آن ها از میان جمعیت برخاست و رو به بقیه ی دانشجویان گفت:آیا شما میتوانید عقل استاد را ببینید؟همه گفتند:نه...بعد پرسید شما میتوانید صدای عقل استاد را بشنوید؟دانشجویان گفتند:نه...او گفت:پس میتوانیم نتیجه بگیریم که عقل استاد وجود ندارد و یا به زبان ساده تر استاد عقل ندارد...این جواب دانشجو به استاد همه را و به خصوص خود استاد را به فکر فرو برد...استاد تا به حال به چنین چیزی فکر نکرده بود...
مردي براي اعتراف نزد کشيشي رفت .
مرد: پدر مقدس مرا ببخش.در زمان جنگ جهاني دوم من به يک يهودي پناه دادم.
کشيش: مسلماُ تو گناه نکرده اي ،بلکه ثواب کرده اي.
مرد: اما من ازش خواستم ،براي ماندن در انباري من هفته اي بيست شيلينگ بدهد.
کشيش: البته اين يکي زياد خوب نبوده ،اما بالاخره تو جون اون آدم را نجات داده اي.
بنا براين :من تورا ميبخشم و بخشيده مي شوي پسرم.
مرد: اوه ،پدر اين خيلي عاليه،خيالم راحت شد.
حالا مي تونم يه سوال ديگه بپرسم؟
کشيش :چي مي خواي بپرسي پسرم؟
به نظر شما بايد بهش بگم که جنگ تمـوم شده؟؟؟
گاو ما ما مي کرد
گوسفند بع بع مي کرد
سگ واق واق مي کرد
و همه با هم فرياد مي زدند حسنک کجايي
شب شده بود اما حسنک به خانه نيامده بود. حسنک مدت هاي زيادي است که به خانه نمي آيد. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي کند. او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند.
موهاي حسنک ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت مي زند.
ديروز که حسنک با کبري چت مي کرد . کبري گفت تصميم بزرگي گرفته است.کبري تصميم داشت حسنک را رها کند و ديگر با او چت نکند چون او با پتروس چت مي کرد. پتروس هميشه پاي کامپيوترش نشسته بود و چت مي کرد. پتروس ديد که سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي کرد چون زياد چت کرده بود. او نمي دانست که سد تا چند لحظه ي ديگر مي شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.
براي مراسم دفن او کبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما کوه روي ريل ريزش کرده بود . ريزعلي ديد که کوه ريزش کرده اما حوصله نداشت . ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد . ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد . کبري و مسافران قطار مردند.
اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل هميشه سوت و کور بود . الان چند سالي است که کوکب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ي مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سير کند.
او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد
او کلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد.
او آخرين بار که گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت . اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد به همين دليل است که ديگر در کتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد
اینم دوستت دارم به زبانهای مختلف...
فارسی: دوستت دارم.
عربی: انا حبّك
تركی آذری: سنی چوخ ايستيرم
انگليسی: I love you
سوئدی: Jag älskar dig
اسپانيايی: Te amo
ايتاليايی: Li amo
فرانسوی: Je t'aime
آلمانی: Ich libe dich
يونانی: S'agapo
تركی استامبولی: Seni seviyorum
ژاپنی: Aiiiiii shite lmasuuuuuu
چينی: Woooooooooo aiiiii ni
روسی: Ya lyublyu tyebya
فنلاندی: Minä rakastan sinua
اسرائيلی: Ani ohev otakh
آلبانی: Une te dua
پرتقالی: Eu amo-o
در سال 52 جمعه داریم و میدانید که جمعه ها فقط برای استراحت است به این ترتیب 313 روز
باقی میماند
حداقل 50 روز مربوط به تعطیلات تابستانی است که به دلیل گرمای هوا مطالعه ی دقیق برای
یک فرد نرمال مشکل است. بنابراین 263 روز دیگر باقی میماند
در هر روز 8 ساعت خواب برای بدن لازم است که جمعا'' 122 روز میشود. بنابراین 141
روز باقی میماند
اما سلامتی جسم و روح روزانه1 ساعت تفریح را میطلبد که جمعا'' 15 روز میشود. پس 126
در روز باقی میماند
طبیعتا'' 2 ساعت در روز برای خوردن غذا لازم است که در کل 30 روز میشود. پس 96 روز
باقی میماند
1ساعت در روز برای گفتگو و تبادل افکار به صورت تلفنی لازم است. چرا که انسان موجودی
اجتماعی است.این خود 15 روز است.پس 81 روز باقی میماند
روزهای امتحان 35 روز از سال را به خوداختصاص میدهند. پس 46 روز باقی میماند
تعطیلات نوروز و اعیاد مختلف دست کم 30 روز در سال هستند. پس 16 روز باقی میماند
در سال شما 10 روز را به بازی میگذرانید.پس 6 روز باقی میماند
در سال حداقل 3 روز به بیماری طی میشود و 3 روز دیگر باقی است
سینما رفتن و سایر امور شخصی هم 2 روز را در بر میگیرند. پس 1 روز باقی میماند
و آن روز ,روز تولد شماست و آدم در روز تولدش که درس نمی خواند...
پسرك پدر بزرگش را تماشا كرد كه نامه اي مي نوشت.بالاخره پرسيد:(ما جراي كارهاي خودمان را مي نويسيد؟ در باره ي من مينويسيد؟)
پدر بزرگ از نوشتن دست كشيد لبخند زد و به نوه اش گفت:(درست است درباره ي تو مي نويسم.
. اما مهم تر از نوشته هايم مدادي است كه با ان مي نويسم.مي خواهم وقتي بزرگ شدي مثل اين مداد بشوي.)
پسرك با تعجب به مداد نگاه كرد وچيز خاصي در ان نديد:(اما اين هم مثل بقيه ي مدادهايي است كه ديده ام!)
بستگي دارد چطور به ان نگاه كني.در اين مداد پنج خاصيت است اگر به دستشان بياوري تمام عمرت با دنيا به ارامش مي رسي.
(خاصيت اول:مي تواني كارهاي بزرگ كني اما نبايد هرگز فراموش كني كه دستي وجود دارد كه هر حركت تو را هدايت مي كند.اسم اين دست خداست او هميشه بايد تو را در مسير اراده اش حركت دهد.
(صفت دوم:گاهي بايد از انچه مي نويسي دست بكشي و از مدادتراش استفاده كني.
اين باعث مي شود مداد كمي رنج بكشد.اما اخر كار نوكش تيز مي شود.پس بدان كه بايد رنج هايي را تحمل كني چرت كه اين رنج باعث مي شود انسان بهتري شوي.
(صفت سوم:مداد هميشه اجازه مي دهد براي پاك كردن يك اشتباه از پاك كن استفاده كنيم.بدان كه تصحيح يك كار خطا كار بدي نيست در واقع براي اينكه خودت را در مسير درست نگه داري مهم است.
(صفت چهارم:چوب يا شكل خارجي مداد مهم نيست زغالي اهميت دارد كه داخل چوب است.پس هميشه مراقب باش درونت چه خبر است.
(و سر انجام پنجمين خاصيت مداد:هميشه اثري از خود به جا مي گذارد.بدان هر كاري در زندگي ات مي كني ردي به جا مي گذاري وسعي كن نسبت به هر كاري مي كني هشيار باشي و بداني چه مي كني.)
شنبه:
امروز رو مثلا گذاشته بودم واسه استراحت و رسیدگی به کارهای شخصی ام ولی مگه این مردم میذارن؟!
یکشنبه:
امروز واقعا اعصابم خورد بود چون به هیچکدام از کارهای اداریم نرسیدم.
۸۷۵۳ تصادفی ، ۶۸۹۳ اعدامی ، ۹۸۷۲ تزریقی ، ۴۴۵۹۶ ایدزی ، و یک نفر بالای ۱۴۵ سال سن رو واسه خاطر یک آدم وقت نشناس از دست دادم … برای خودکشی اونقدر قرص خواب خورده بود که هر کاری میکردم دیگه روحش بیدار نمیشد!
دوشنبه:
رفتم بیمارستان ویزیت یکی از مریضا. دور تختش اونقدر شلوغ بود که نمیتونستم برم جلو. همه روپوش سفید پوشیده بودن و داشتند تند تند یادداشت برمیداشتن. هر جور بود راهو باز کردم و رفتم بالای سر مریض، اما دیدم دانشجوهای پرستاری قبل از من کشتنش. اگه دیر تر رسیده بودم ممکن بود حتی روحشم ناقص کنن!
از همکاری بدم نمیاد، ولی بشرط اینکه قبلا با من هماهنگ بشه وگرنه خوشم نمیاد کسی تو تخصصم دخالت کنه.
سه شنبه:
مادره با دوتا بچه اش میخواستن از خیابون رد شن. اول دست یکی از بچه ها رو گرفتم، اما دیدم اون یکی داره نیگام میکنه.
دست اون یکی رو هم گرفتم، اما دیدم باز مادره داره یه جوری نگام میکنه. اومدم دست خودشم بگیرم، اما دیدم یه عوضی با ماشین همچی با سرعت داره میاد طرفمون که اگه خودمو کنار نکشم ممکنه به خودمم بزنه. با یک اشاره ماشینش منحرف شد و کوبید به درخت. به خودم که اومدم دیدم مادره و بچه هاش از خیابون رد شدن و برای تشکر دارن برام دست تکون میدن.
منم براشون دست تکون دادم و برای اینکه دست خالی نرم همونی که کوبیده بود به درخت رو با خودم بردم. طرف اونقدر خورده بود که روحشم یه جورایی نشئه بود و فکر کنم هنوزم که هنوزه نفهمیده مرده!
چهار شنبه:
خیلی عجله داشتم، اما وایستادم تا دعواشونو ببینم. چون جای دیگه کار داشتم خواستم برم، ولی دیدم یکیشون داره فحش بدبد میده. اونقدر ازش بدم اومد که توی راه بهش گفتم: اگه زبونتو نیگه داشته بودی الان نه خودت چاقو خورده بودی و نه دست من زخمی میشد! الان چند ساعته که همه کارهامو ول کردمو دارم روحش رو پنچرگیری میکنم!
پنج شنبه:
اونقدر از برج ایفل برام تعریف کرده بودند که هوس کردم این آخر هفته ای برم اونجا و یه دیدی بندازم. وقتی رسیدم بالای برج، دیدم یه آقایی با دوربینش رفته رو لبه وایستاده تا از منظره پایین عکس بگیره.راستش ترسیدم بیفته. با خودم گفتم اگه کمکش نکنم ممکنه همچی بخوره زمین که دیگه قابل شناسائی نباشه. با احتیاط رفتم جلو بگیرمش نیفته اما تو یه لحظه جفتمون چنان هل شدیم که روحش موند تو دست من و جونش پرت شد پائین! باور کنید اصلا تو برنامم نبود ولی بالاخره پیش اومد.
جمعه:
بابا ولم کنید جمعه که تعطیله! میگن تو جمعه ها مرده ها هم آزادن، اونوقت خدا رو خوش میاد طفلکی من آزاد نباشم ؟!